مصطفی خادم | شهرآرانیوز؛ استیو تولتز را میتوان خالق شخصیتهای شکستخورده دانست که ظاهرا قرار نیست رنگ خوشی را ببینند. آنها تا آستانه باغ سبز هم میروند، اما جز سرک کشیدن از آن سهمی نمیبرند. چه در «جزء از کل»، چه در «ریگ روان» و چه در تازهترین اثرش، «هر چه باداباد»، شخصیتها مثل بندبازها تعادلی لرزان دارند و سقوط نتیجهای محتمل است، البته از کسی که در فلسفه طرف نیچه، شوپنهاور و امیل چوران ایستاده است هم غیر از این انتظار نمیرود.
تولتز این خوراک را با چاشنی طنزی سیاه به خورد خواننده میدهد و همین ظرافت در خوراندن است که از زهر و گزندگی آن میکاهد. او شخصیتهایش را درگیر موقعیتهای گاه فلسفی میکند که خواننده نیز با سؤالهایی هستیشناختی و فلسفی مواجه میشود.
«هر چه باداباد» قسمت سوم از سهگانهای است که خودش در مصاحبهای آن را «سهگانهی ترس» میخواند: ایدهای برای سه کتاب داشتم که به شکل ظریفی به هم مرتبط باشند و آن ترس است. کتاب اولم درباره ترس از مرگ، کتاب دوم درباره ترس از زندگی و رنجهایش و کتاب سوم درباره ترس از نظرات مردم است.
البته «هر چه باداباد» ترسهای بیشتری در دل خود دارد. یکی از این ترسها و یکی از ایدههای اصلی رمان، ایده بازگشت ابدی نیچه است که مترجم هم در ابتدای کتاب به آن اشاره میکند: «نیچه این مفهوم را برای اولین بار در کتاب حکمت شادان به زبانی شاعرانه طرح کرده است: اگر روزی یا شبی اهریمنی در تنهاترین تنهاییات بر تو ظاهر شود و بگوید این زندگی را که اکنون مشغول زیستنش هستی و آن را زیستهای باید یک بار دیگر و بیشمار بار دیگر زندگی کنی و در آن هیچ چیز تازه نخواهد بود و همه رنجها و خوشیها و همه افکار و حسرتها و همه چیزهای خرد و کلان زندگیات دوباره به تو باز خواهند گشت، به همان ترتیب و تسلسل حتی این عنکبوت و این مهتاب میان درختان و حتی این لحظه و خود من. ساعت شنی جاودان وجود بلاانقطاع سروته میشود و تو هم همراهش،ای ذره غبار! آیا خود را بر زمین نمیافکنی و دندان نمیسایی و نفرین نمیکنی اهریمن را که اینها را به زبان آورده؟»
ما در همان ابتدا میفهمیم که انگوس مونی، راوی و یکی از سه شخصیت اصلی رمان مرده یا دقیقتر به قتل رسیده است. او وارد دنیای پس از مرگ میشود، ولی خبری از بهشت و دوزخ و نامه اعمال و دلخوشی دیدن رنج و عذاب و ضجه زدن قاتلان و منحرفان و کلاشان و کلاهبرداران نیست. انگوس در شهری به اسم لاگاریا، «یه شهرستان دور افتاده بین دو شهر نسبتاً بزرگ» زندگی پس از مرگش را میگذراند. شهری با کمبود امکانات و سرریز جمعیت و خانههایی شبیه به فضاهای اشتراکی کمونیستی و همسایههایی مثل همانهایی که روی زمین از دستشان عاصی بودیم. کار کردن برای در آوردن پول غذا و نوشیدنی به قوت خودش باقی است. خب، این دنیای پس از مرگی نیست که انتظارش را داشتهایم. آن هم وقتی قرار است مکرر زیسته شود واقعا ملالآور و خستهکننده میشود.
تولتز درباره خلق این جهان پس از مرگ میگوید: وقتی به تداوم شخصیت، جریانها و مشغلههایش فکر کردم، احساس کردم شاید جذاب باشد که ببینیم اگر همه اینها [همه همین زندگی که یکبار زیستهایم]را در پس از قبر هم داشته باشیم. کاری که میخواستم بکنم این بود که زندگی پس از مرگ را به شکلی نشان دهم که یک جورهایی کتابم سیلی باشه بر صورت آتئیستها که باور دارند بعد از مرگ هیچ چیزی نیست و همچنین برای مذهبیها که باور دارند در زندگی بعد از مرگ جایگاه ویژهای دارند. میخواستم به غرور نوع بشر و اعتقادات راسخش حمله کنم، چون دلیلی وجود ندارد که انتظار داشته باشند که درباره همه چیز حق با آنهاست. بینش ما الزاما همیشه درست نیست.
شبکههای اجتماعی جای امنی برای در امان ماندن از دیده نشدن و نظرات دیگران باقی نگذاشته است. تولتز بخشی از روایت و ماجرای داستان را در باند اینترنت و شبکههای اجتماعی میگذراند و شخصیت اصلی، یعنی انگوس مونی که عاصی از این همهگیری است، با زنی ازدواج کرده که اینفلوئنسر است. او هیچ گوشه و کنار نادیدهای از زندگیاش باقی نگذاشته است و همین هم باعث میشود که پای شخصیت سوم، مردی منفور و قاتل انگوس به خانه آنها و داستان باز شود.
استیو تولتز حضور همه زمانی و همه مکانی اینترنت را رفتن در مسیر اشتباه میداند و میگوید: فکر میکنم انسان دارد مسیر اشتباهی را طی میکند. من الان هیچ انسان بزرگسالی را نمیشناسم که به فضای مجازی و اینترنت اعتیاد نداشته باشد و از طرفی فکر نمیکنم به خودی خود مشکلی داشته باشد، ولی ما روزی هزار بار نگاهش میکنیم و ساعتها وقت صرفش میکنیم و این دارد تواناییهای آدم را در تمرکز کردن نابود میکند. من فکر میکنم مشکل از جایی شروع شد که وای فای به جامعه معرفی شد. اینکه همه جا و همیشه هست. ما یک جورایی باید به عقب برگردیم.
یکی دیگر از ایدههای اصلی رمان، بروز یک بیماری همهگیر است که اینبار منشأ آن بزاق سگ است. چیزی ترسناکتر از کووید ۱۹ که فضایی آخرالزمانی خلق میکند.
آیا نزدیکی ملموس مرگ، وقتی گرمای نفسش را پشت گردن خود حس میکنیم، از ما آدمهای بهتری میسازد؟ ما که کووید ۱۹ را تجربه کرده و در یک همهگیری زیستهایم و خطر بیخ گوشمان بوده و البته هنوز هست، میتوانیم پاسخی روشن به این سؤال بدهیم. صریح و واضح: خیر.
در دنیای آخرالزمانی تولتز هم چنین است. آدمها با همان توهمها و غرور و خودخواهی زندگی میکنند. تولتز هم با نگاه به تجربههای گذشته همین را میگوید: «چون یک وقفه طولانی [از آخرین پاندمی]داشتیم فکر کردیم دوران پاندمیها را پشت سر گذاشتهایم. تاریخ انسان، تاریخی حاوی قحطی و طاعون و جنگ است. حس میکنم این یک بخش طبیعی از زندگی است و من هیچ شواهدی نمیبینم که این [پاندمیها]باعث پیشرفت و اصلاح کسی از نظر اخلاقی شده باشد؛ بنابراین من فکر میکنم که عموما ما غیرقابل اصطلاحیم و در نهایت با گذشت زمان باهاش کنار میآییم و یکی از زیباییهای خواندن آثار کلاسیک هم در همین است، چه آثاری از روم باستان چه قرن هفدهم، شوکهکننده است وقتی میبینی انسان هیچ تغییری نکرده است.»